:جستجو
مراکز قرآنی
منتخبين مراكز قرآني
تفسیر نور
تواشیح
پرتال ثامن الائمه
زمان
 

يكشنبه 12 آذر 1402

 
 
خلاصه آمار سايت
 
 
 
 
.امام علي (عليه السلام) مي فرمايند : كسي كه براي دين خود كار كند ، خدا دنياي او را كفايت كند .
 
 
 


زندگي‌نامه پيامبران الهي/ حضرت يوسف (عليه‌السلام)/ قسمت دوم



يوسف در چنگال برادران

 

پسران يعقوب (عليه‌السلام) با بيان اين سخنان، جايى براى عذر پدر نگذاشتند و خود را برادرانى خيرخواه براى يوسف معرفى كردند و به پدر اطمينان دادند كه يوسف را تنها نگذارده و او را از گرگ نگهدارى كنند. گرچه براى عذر نخستين يعقوب كه طاقت نداشتنِ دورىِ يوسف بود، نتوانستند پاسخى بياورند و يعقوب مى‌توانست به آنان بگويد شما از نظر حفاظت از گرگ و درنده به من اطمينان مى‌دهيد، اما رنج فراقش را چگونه تحمل كنم و آنرا چه طور جبران مى‌كنيد؟ با اين عكس‌العمل شايد نمى‌خواست بيش از اين علاقه‌ي شديد خود را به يوسف پيش آنان اظهار كند و رشك آنها را تحريك كند، به هر حال بر خلاف ميل قلبى خود بدان‌ها اجازه داد كه يوسف را با خود به صحرا ببرند و بازگردانند.

يوسف معصوم كه - به اختلاف نقل‌ها و روايت‌ها بين هفت تا هفده سال15 از عمرش گذشته بود - نمى‌دانست برادران چه نقشه‌ي خطرناكى برايش كشيده‌اند و پشت اين قيافه‌هاى حق به جانب و خيرخواهانه چه كينه‌ها و عقده‌هايى در دل دارند، شايد با آنان هم صدا شده و از پدر خواسته باشد تا با رفتنش موافقت كند.16
بدين‌سان موافقت يعقوب جلب شد و برادران بى‌درنگ وسايل حركت را فراهم كردند و به راه افتادند. در حديثى است كه هنگام حركتشان يعقوب پيش آمد و يوسف را به آغوش كشيد و گريست و سپس بدان‌ها سپرد. برادران براى آنكه مبادا يعقوب پشيمان شود و يوسف را از آنان بگيرد، به سرعت از نزد او دور شدند و تا جايى كه در معرض ديد پدر بودند، به يوسف محبت و نوازش مى‌كردند، اما بعد از دور شدن، عقده‌هاى دلشان گشوده شد و شروع به كتك زدن و آزار او كردند.

يوسف برخلاف انتظار خود ديد كه يكى از برادران پيش آمد و او را بر زمين انداخت و شروع به زدن و آزارش كرد. فرزند معصوم و بى‌گناه يعقوب براى دفع آزار او به برادر ديگرش پناهنده شد، ولى او نيز به جاى دفاع از وى، به آزار و شكنجه‌اش دست گشود و خلاصه به هر كدام پناه مى‌برد، او را از خود رانده و كتكش مى‌زدند و حتى يكى از آنان كه بعضى گفته‌اند روبيل بود پيش آمد و خواست او را بكشد، اما لاوى يا يهودا مخالفت كرده و گفت: قرار نبود او را به قتل برسانيد و بدين ترتيب مانع قتل او گرديد و قرار شد يوسف را در چاهى بيندازند و ناپديدش كنند.

يوسف معصوم در چاه 

چنانچه از آيات قرآنى استفاده مى‌شود هنگامى كه برادران به صحرا آمدند، تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند. به همين منظور، يوسف را كنار چاه آوردند و پيراهنش را بيرون كرده و ريسمانى به كمرش بستند و او را ميان چاه سرازير كردند. يوسف از آنان خواست لااقل پيراهنش را بيرون نكنند و به آنها گفت: اين پيراهن را بگذاريد تا تن خود را بدان بپوشانم. با لحن تمسخر آميزى در جوابش گفتند: خورشيد و ماه و يازده ستاره را بخوان تا همدم و يار تو باشند. در تفسير قمى آمده است كه به او گفتند: پيراهنت را بيرون آور. يوسف گريست و گفت: اى برادران برهنه‌ام مى‌كنيد؟ يكى از آنها كارد كشيد و گفت: اگر بيرون نياورى تو را مى‌كشم. حضرت دست به لب چاه مى‌گرفت كه در چاه نيفتد، و از آنان مى‌خواست تا او را به چاه نيندازند، ولى آنها با كمال خشونت دست‌هاى او را از لبه چاه دور كرده و ميان چاه سرازيرش كردند، وقتى به نيمه‌هاى آن رسيد، به منظور قتل او يا روى كينه و حسدى كه به او داشتند، ريسمان را رها كردند و يوسف به قعر چاه افتاد و چون قعر چاه آب بود يوسف در آب افتاد و آسيبى نديد. سپس به طرف سنگى كه در چاه بود رفته و بالاى آن آمد و خود را از آب بيرون كشيد.

پسران يعقوب بازگشتند و ...

كيفيّت رو به رو شدن پسران يعقوب پس از اين‌ كار با پدر و پاسخى كه در مورد گم شدن يوسف به وى دادند، جالب و شنيدنى است. قرآن كريم اجمال آنرا اينگونه بيان فرموده است: شبانه با چشم گريان نزد پدر آمدند و گفتند: پدرجان ما براى مسابقه رفتيم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و گرگ او را خورد، ولى تو سخن ما را باور نخواهى كرد، اگر چه راستگو باشيم.17
مفسّران گفته‌اند اينكه تا شب صبر كردند و شبانه نزد پدر آمدند براى آن بود كه از تاريكى شب بهره گرفته و بهتر بتوانند امر را بر پدر مشتبه سازند و هم‌چنين جرئت بيشترى در عذر تراشى داشته باشند و بهتر بتوانند دروغ خود را بيان دارند و اينكه تظاهر به گريه كردند، براى آن بود كه خود را راستگو جلوه دهند18 و از اينكه گفتند:
تو سخن ما را باور ندارى اگر چه راستگو باشيم19 معلوم مى‌شود، آنان خود مى‌دانستند با اين دروغ‌بافى‌ها و صحنه‌سازى‌ها نمى‌توانند بدگمانى يعقوب را از خود دور سازند و پدر را قانع كنند كه واقعاً گرگ يوسف را خورده است، امّا همين گفتارشان موجب باز شدن مشتشان گرديد و حس كنجكاوى يعقوب را تحريك كرد تا در اين‌ باره تحقيق بيشترى كند.

به هر صورت، براى اين سخن خود، شاهدى دروغين هم آورده و پيراهن يوسف را به خون بزغاله يا آهويى كه كشته بودند رنگين كرده و نزد پدر آوردند و گفتند:
اينهم نشانه‌ي گفتار ما. ولى فراموش كردند كه لااقل قسمتى از آن پيراهن را پاره كنند تا به سخن نادرست و خلاف حقيقت خود صورتى بدهند. برخى گفته‌اند كه يعقوب از آنها خواست تا پيراهنش را به او نشان دهند و چون چشم يعقوب به پيراهن يوسف افتاد و آنرا صحيح و سالم ديد، بدان‌ها گفت: اين‌ چه گرگى بوده كه يوسف را دريده و خورده است، اما پيراهنش را پاره نكرده است؟ به راستى كه چه خشمى به يوسف داشته، اما چه اندازه نسبت به پيراهنش مهربان بوده است!20
گروهى گفته‌اند وقتى كه فرزندان يعقوب اين سخنان را از پدر شنيدند، گفتند:
دزدان او را كشتند. ولى يعقوب در جوابشان فرمود: چگونه دزدى بوده كه خودش را كشته، اما پيراهنش را نبرده با اينكه احتياج وى به پيراهنش بيش از كشتن او بوده است.

برادران با اين صحنه‌سازى نيز نتوانستند جنايت خود را پرده پوشى كنند و يعقوب فهميدنى‌ها را فهميد و سپس ‍ فرمود:
اينها نيست كه شما مى‌گوييد، نه گرگ او را دريده و نه دزدان او را كشته‌اند.21 بلكه نفس‌هاى شما كارى (زشت) را در نظرتان جلوه داد، پس (مرا بايد كه) صبرى نيكو و جميل پيشه كنم و در تحمل (دشوارى) اين مصيبت كه شما اظهار داشته و توصيف مى‌كنيد، از خدا مدد مى‌خواهم.22
حال ببينيم كه حضرت يوسف (عليه‌السلام) در آن چاه تاريك وحشت زا چه كرد و قضا و قدر الهى چه سرنوشتى براى او مقدّر فرمود. در قرآن كريم درباره‌ي آن ماجرا مى‌فرمايد:
و آنگاه يوسف را بردند و تصميم گرفتند در قعر چاهش اندازد (و نقشه‌ي خود را عملى كردند و يوسف در چاه قرار گرفت) ما به او وحى كرديم كه (تو را از اين چاه نجات خواهيم داد و) در آينده برادرانت را به اين كار (زشت) شان آگاه خواهيم ساخت در حالى كه آنها بى‌خبرند.23

نجات يوسف از چاه 

مطابق روايت‌ها و تاريخ، يوسف سه روز در چاه بود، تا خداى تعالى وسيله‌ي نجات او را فراهم ساخت و در حديثى آمده است كه حضرت براى شتاب در نجات خويش از آن مهلكه‌ي سخت اين دعا را خواند:
يا اِله اِبراهيمَ وَ اِسحاقَ وَ يَعقوب اِرحَم ضَعفى، وَ قِلَّةَ حيلتى، وَ صِغَرى؛
اى خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب به ناتوانى و بيچارگى و خردسالى من ترحم فرما، و پس از آن بود كه كاروانيان آمدند و او را از چاه بيرون آوردند.

درباره‌ي مكان چاه مزبور اختلاف است كه آيا بر سر راه كاروانيان بوده يا در جاى پرت و دور افتاده‌اى قرار داشته است كه كاروانيان بر اثر گم كردن راه بر سر آن چاه آمدند. قرآن كريم در اين باره مى‌فرمايد:
و كاروانى بيامد و مامور آب را (براى آوردن آب بر سر چاه) فرستادند، و او دلو خويش را (به چاه) انداخت و (ناگهان) گفت: مژده! اين يك پسر است (كه به جاى آب از چاه بيرون آمده است) و به منظور تجارت او را پنهان داشتند و خدا دانا بود كه چه مى‌كنند.24
بارى مامور كشيدن آب، سرچاه آمد و دلو را به چاه انداخت، يوسف (عليه‌السلام) به دلو در آويخت و آب آور احساس كرد كه دلوش سنگين شده است، آنرا با تلاش بيشترى بالا كشيد و ناگهان ديد كه به جاى آب، پسر زيبارويى از چاه درآمد، بى اختيار فرياد زد: آى، مژده كه اين پسرى است ...!

حالا ديگر يوسف عزيز از تنگناى چاه و آن محيط وحشت زا نجات يافته است و بعد از گذشت چندين روز كه جز ديوارها و آب نيلگون ته چاه، چيز ديگرى را نمى‌ديد، چشمش به انسانى افتاد و پس از ساعت‌هاى متمادى - كه از هواى سنگين و خفقان‌آور قعر چاه استنشاق كرده بود - از هواى آزاد صحرا بهره‌مند شد و خداى مهربان نعمت تازه‌اى به او بخشيد و نشاط و نيروى جديدى در جانش دميد، اما مقدّرات روزگار بلاى ديگرى سر راه او قرار داده و به غم و اندوه ديگرى مبتلايش ساخت و يوسف آزاده و پيغمبر زاده را مشتى مردم سودجو و بى عاطفه به صورت برده و بنده‌اى زرخريد در معرض خريد و فروش در آوردند.

يوسف را در برابر چند درهم بى ارزش فروختند 

قرآن كريم دنباله‌ي ماجرا را اينگونه بيان فرموده است: و او را به بهايى اندك (و ناچيز) به درهمى چند فروختند و در آن بى‌رغبت بودند.25
قرآن كريم عدد درهم‌ها را تعيين نكرده، بلكه فروشندگان را سرزنش نموده كه اين شخصيت بزرگ و آزاده را به صورت برده‌اى در آورده و به چند درهم پول سياه و بى‌ارزش فروختند، اما در روايت‌ها و گفتار مفسّران عدد آن درهم‌ها را به اختلاف ذكر كرده‌اند: در چند حديث عدد آنها بيست درهم و شماره فروشندگان ده نفر ذكر شده كه هر كدام دو درهم نصيبشان شد و در نقل ديگرى 22 درهم و در روايتى ديگر هيجده درهم آمده است
.
ابن عباس گفته است:
كسى كه يوسف را پيدا كرد و به مصر آورد و در مصر فروخت، نامش مالك بن زعر بود، وى يوسف را به چهل دينار پول و يك جفت كفش و دو جامه‌ي سفيد به عزيز مصر فروخت.26

در خانه‌ي عزيز 

كاروان وارد مصر شد و فرزند دلبندِ اسرائيل را به بازار برده‌ فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. سرانجام اين گوهر گران‌بها نصيبِ عزيز مصر گرديد كه برخى نامش را قطفير ذكر كرده و گفته‌‌اند: وى نخست وزير كشور مصر بوده و منصب جانشينى و خزانه‌دارى و فرماندهى لشكر پادشاه را به عهده داشته است؛ وى يوسف را خريد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ‌زادگى را در چهره‌اش ديد، به همسرش سفارش كرد و گفت: جايگاهش را گرامى دار (و از وى به خوبى پذيرايى كن) شايد براى ما سودمند باشد يا او را به فرزندى اختيار كنيم.27

درسى آموزنده از قرآن كريم 

قرآن كريم در اينجا به عنوان تذكر، درسى به پيروان خود مى‌دهد كه بدانند عزّت و ذلّت بندگان خدا به دست مردم نيست و آنها نمى‌توانند كسى را خوار يا عزيز كنند.
حقيقت در قرآن چنين بيان شده:
... و بدين‌گونه يوسف را در سرزمين (مصر) مكانت و اقتدار داديم تا به وى تعبير خواب‌ها را بياموزيم و خدا بر كار خود غالب (و مسلّط) است، (و همه‌ي موجودات و كارها تحت اراده و فرمان اوست) ولى بيشتر مردم نمى‌دانند، و آنگاه كه يوسف به سنّ رشد (و كمال)رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى‌دهيم.28

ظاهراً از توقف يوسف در خانه‌ي عزيز بيش از دو سه سالى نگذشته بود كه همه‌ي اهل خانه مجذوب و فريفته‌ي اخلاق و رفتار او شدند. دراين ميان كسى كه بيشتر از همه شيفته‌ي يوسف شد و علاقه‌اش كم كم به صورت عشقى آتشين در آمد و در اعماق دل و جانش اثر كرد، بانوى كاخ و همسر عزيز مصر بود كه نامش راعيل و لقبش زليخا ذكر شده است.
اين عشق آتشين، دام تازه‌اى سر راه يوسفِ پاكدامن و معصوم گسترانيد و بلا و فتنه‌ي تازه‌اى را برايش پيش آورد و فرزند با تقواى يعقوب را در برابر آزمايش و امتحان سخت‌ترى قرار داد.
امّا از آنجا كه يوسف (عليه‌السلام) در دوران توقف چند ساله‌ي خود در خانه‌ي عزيز مصر هيچگاه از دايره‌ي عفّت و تقوا خارج نشد و شرط امانت و پاكدامنى را در تمام شئون زندگى درباره‌ي صاحب خانه و اربابش مراعات كرد و در همه‌ي فراز و نشيب‌ها پيوسته پروردگار متعال را شاهد و ناظر اعمالش مى‌دانست و چنانكه آزار برادران و زندانى شدن در چاه و بردگى، نتوانست از اعتماد و توكل او به خداى يكتا بكاهد و روح بلند و آرام او را نگران و مضطرب سازد، زندگى اشرافى خانه‌ي نخست وزير مصر و ناز و نعمت‌هاى بى حدّ آنجا نيز نتوانست ذرّه‌اى در روح با صفاى يوسف و ايمان قوى‌اش اثر بگذارد و اراده‌ي نيرومندش را در راه مبارزه با انحراف و آلودگى متزلزل سازد.

شكى نيست كه خداى متعال هم وقتى بنده‌ي خود را اينگونه در راه مجاهدت و تهذيب نفس خويش آماده و آيينه دلش ‍ را به اين حدّ پاك و باصفا مى‌بيند، نيروى بيشترى براى مبارزه با آلودگى و انحراف به وى عنايت كرده و دل پاك او را جلوه‌گاه عنايات خاصّه و علم و حكمت خود قرار مى‌دهد و چون بنده‌اى به او پناه برده و در پيش آمدها همه‌جا به او توكل و اعتماد كند، كفايتش كرده و مشكلاتش را برطرف مى‌سازد، و هرگاه ببيند كسى در راه فرمان‌بردارى و اطاعت خود ايمان و خلوص دارد، عالى‌ترين زندگى را نصيبش كرده و بهترين پاداش را به وى مى‌دهد. چنانكه در قرآن كريم اين عنايت‌ها را مورد تاءكيد قرار داده و چنين فرموده:
وَ الَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَ إِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ؛29 آنان‌كه در راه ما مجاهده مى‌كنند، به يقين را‌ه‌هاى خود را بر آنان مى‌نماييم و به حقيقت خدا با نيكوكاران است.
وَ مَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ ...؛ 30 هركس به خدا توكل كند او براى وى بس است.
مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ؛ 31
هر كس از مرد و زن عمل شايسته انجام دهد و مؤمن باشد، قطعاً او را با زندگى پاكيزه‌اى حيات (حقيقى) بخشيم و مسلماً به آنان نيكوتر از آنچه مى‌كرده‌اند، پاداش خواهيم داد.
بارى خداى سبحان يوسف عزيز را مورد عنايت خود قرار داد و با محكم شدن قواى بدنى و ورود او در سنين جوانى بر قدرت روحى‌اش نيز افزود و علم، حكمت و فرزانگى خاصّى به او عنايت فرموده و به اين ترتيب پاداش كردار و رفتار نيكش را داد و براى تذكر ديگران اين موضوع را به پيغمبر گرامى خود نيز به صورت وحى آسمانى گزارش فرموده و گفت:
وَ لَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْنَاهُ حُكْمًا وَ عِلْمًا وَ كَذَلِكَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ؛ 32
و چون به حد رشد رسيد، او را حكمت و دانش عطا كرديم و نيكوكاران را چنين پاداش مى‌دهيم.

قهرمان تقوا و عفّت
 

عشق زليخا به يوسف به جايى كشيد كه همه‌ي ملاحظات را كنار گذاشت و از همه‌ي عنوان‌ها چشم پوشيد و تصميم گرفت عشق سوزانش را به اين جوان ماه سيما و غلام كنعانى ابراز كند و به هر ترتيبى شده از وى كام دل بگيرد.
ملاحظه‌ي اينكه با داشتن مقامى چون بانويى كاخ نخست وزير و همسرى شخص دوم مملكت مصر اظهار چنين مطلبى به يك غلام زر خريد مناسب شاءنش نيست و او را تا سرحدّ سقوط تنزّل مى‌دهد و از سوى ديگر يوسف معصوم و پاكدامنى كه تاكنون در طول چند سال توقف در كاخ، هيچ‌گاه از دايره‌ي عفّت و تقوا، پا بيرون نگذارده و حتى يك نگاه خائنانه هم به او نكرده است، اگر از قبول اين درخواست سرباز زند و زير بار اين تقاضا نرود، در اين صورت چه اتفاقى خواهد افتاد و با رسوايى‌هايى كه احياناً به دنبال آن به بار خواهد آمد، چه كند؟ اين افكار يا به مغزش خطور نمى‌كرد و يا قدرت مقاومت در برابر خواسته‌ي دل را نداشت.
همه‌ي فكرش اين بود كه با هر وسيله، كام دل از آن جوان ماه سيماى كنعانى گرفته و او را - كه مى‌دانست جوانى با تقوا و عفيف است - به اين كار تسليم نمايد.

زليخا تصميم خود را گرفت و يك روز يوسف ديد وضع خانه و رفتار زليخا تغيير كرده و او بهترين لباس‌هايش را پوشيده و بهترين آرايش را كرده و طرز رفتارش به كلى تغيير يافته است. از آنجا كه وى قبلاً نيز اطوار و حركت‌هايى نظير اين از وى ديده بود، فهميد زليخا در صدد فريب و كامجويى از وى است. يوسف ناگهان متوجه شد كه درهاى تو در توى كاخ ‌نيز به دستور وى بسته شده است، و به سوى اتاق مخصوص خواب زليخا راهنمايى شد و چون بدانجا در آمد، زليخا را ديد از خود بى خود شده و با بى صبرى مصمّم به كامجويى از يوسف است و همه‌ي اينها مقدماتى براى انجام اين‌ كار بوده، از اين رو، وقتى يوسف را ديد، در اتاق را بست و با لحنى آمرانه و آميخته با تضرّع و بدون پروا گفت:
هر چه زودتر پيش من آى و مرا كامروا ساز!33
يوسف كه جز به معشوق حقيقى و پروردگار مهربان دل نبسته و تمام نعمت‌هاى خود را از او مى‌داند و نيز به اين حقيقت واقف است كه هر گونه انحراف و گناهى از انسان سر مى‌زند، ستمى بر نفس و محروميّتى است از رستگارى و هدايت حق تعالى، در اينجا بدون تاءمّل گفت:
پناه بر خدايى كه او پروردگار من است (چگونه نافرمانيش كنم) كه به من جاى نيكو داده است. به راستى ستمكاران رستگار نمى‌شوند.34

يوسف (عليه‌السلام) ضمن اين سه جمله‌ي كوتاه، چند حقيقت را بيان فرموده و با اين عمل نيز درسى به مردمان پاكدل و با سرشتى داد كه درصدد ترك گناه و مهار نفس سركش خود در برابر نافرمانى‌ها و آلودگى هستند؛ يعنى وقتى خود را در برابر چنين منظره‌ي تحريك آميز و صحنه‌ي شهوت‌انگيزى ديد، صحنه‌اى كه پهلوانان تهمتن را به زانو در مى‌آورد، قهرمانان ميدان را مقهور خويش مى‌سازد، به محكم‌ترين دژها و مطمئن‌ترين پناهگاه‌ها (يعنى پناه خدا) پناهنده شد و خود را به او سپرد... و با همين جمله
معاذالله - كه با زيبايى خاصّى تواءم است - نفس خويش را مهار كرد و اين درس ‍ آموزنده را به جويندگان راه حق كه در طريق مجاهده نفس‌اند داد، كه در چنين مواقع خطرناك و اتّفاقات سخت، تنها سنگرى كه مى‌تواند انسان را حفظ كند، پناه بردن به خدا و اعتماد به اوست. در مواجهه با چنين پرى رويان نغز كه پيلان را مى‌لغزاند، يگانه حافظ و نگهبان، خداى بزرگ است.
يوسف صدّيق، آن فرشته‌ي پاكى و فضيلت، با اين جمله‌ي صريح و منطق نيرومند، پاسخ بانوى عزيز مصر را داد و تمام نقشه‌هاى فريبكارانه‌ي او را نقش بر آب كرد و برنامه زندگى خود را كه بر پايه عشق به خدا پى ريزى شده بود، به وى تذكر داد.

طبيعى است كه آن زن در مقابل چنين محروميّت و شكست سختى كه در عمل خورد و در برابر چنين بى مهرى عجيبى كه از معشوق زيباى خود ديد، فكرى جز انتقام به مغزش خطور نمى‌كند و با توجه به ناتوانى و محدوديتّى كه اينان از نظر فكرى و جسمى دارند، در چنين موقعيّتى از چنين زنى جز حمله و ضربه زدن به معشوق انتظارى نيست و آماده مى‌شود تا براى جبران شكست خود از هرگونه اقدامى اگر چه حادّ و خطرناك باشد، دريغ نورزد و از تهمت و افترا و دروغ بستن نيز باكى ندارد.

درك اين واقعيّت، شايد به فهم معناى آيات قرآنى هم كه خداوند در اين‌باره فرموده، كمكى بنمايد و از ميان وجوه بسيارى كه مفسّران در تفسير اين آيات گفته‌اند، آنرا كه به صحت و صواب نزديك‌تر و بهتر است بتوانيم انتخاب كنيم.
خداى كريم دنباله‌ي ماجرا را اينگونه بيان فرموده است:
و براستى (آن زن) آهنگِ وى كرد (و يوسف نيز) اگر برهان پروردگارش را نديده بود، آهنگ وى مى‌كرد. چنين (كرديم) تا بدى و گناه را از وى بگردانيم، چرا كه او از بندگان خالص و برگزيده‌ي ما بود و آن دو به سوى در، بر يكديگر سبقت گرفتند (آن زن) پيراهن يوسف را از پشت بدريد، و در آستانه‌ي در آقاى زن را يافتند. زن (پيش دستى كرده) گفت: سزاى كسى كه به خانواده (و ناموس) تو قصد خيانت داشته، چيست؟ جز اينكه زندانى يا (دچار) عذابى دردناك شود.35

شايد در اين مورد بهترين معنا اين است كه وقتى يوسف درخواست او را ردّ كرد و به شخصيت زليخا و زيبايى و عشق و علاقه و عجز و لابه‌ي وى توجهى نكرد و صريحاً گفت:
مَعَاذَ اللّهِ إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لاَ يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ.36
زليخا از اين عمل سخت بر آشفت و چون آتشى مشتعل گرديد و تصميم به انتقام از يوسف (آن هم انتقامى سخت) گرفت و قصد حمله به او را كرد، يوسف نيز كه وى را به آن حال ديد از خود دفاع نموده و خواست او را بزند، امّا برهان روشن پروردگار - كه به صورت وحى و الهام بود - او را از اين كار بازداشت. زيرا متوجّه شد كه اگر اقدام به زدن زليخا كند، در اين ميان ممكن است يكى از آن دو كشته شوند و اتفاقى بيفتد كه ديگر جبران آن به هيچ وجه ميسّر نباشد و بحث‌هاى گوناگونى به وجود آيد و تهمت‌هاى زيادى بر وى زنند و زليخا نيز براى انتقام از يوسف موضوع را به گونه‌ي ديگرى در خارج منعكس كرده و بگويد كه يوسف قصد خيانت و تجاوز داشت و چون با ممانعت من رو به رو شد، مرا كتك زد و ...
از اين رو يوسف تصميم خود را تغيير داد و فرار كرد. خداى سبحان نيز مى‌فرمايد:
يوسف خواست تا از خود دفاع كند و همان‌گونه كه زليخا به وى حمله كرد، او نيز اگر برهان پروردگار خود را نديده بود، آهنگ حمله‌ي زليخا را كرده بود، ولى ما براى اينكه يوسف از بندگان مخلص ما بود بدى و فحشا را كه بهتان يا اتّهام بود از وى دور نموده و موضوع را به او وحى كرديم تا بدى و فحشا را از وى بگردانيم و او از بندگان با اخلاص ما بود.37





پي‌نوشت‌ها:


15- در حديثى عيّاشى از امام صادق (عليه‌السلام) روايت كرده كه حضرت در آن روز هفت سال داشته است. در مجمعالبيان آمده است روزى كه يوسف را در چاه انداختند هفده ساله و به نقلى ديگر ده ساله بوده است و برخى نيز گفتهاند كه دوازده سال داشت و قول ديگرى هست كه هفت ساله يا نه ساله بوده است. مجمعالبيان: ج 5،ص 209-213.
16- در الكامل آمده است كه يوسف به پدر گفت: پدرجان مرا با اينان به صحرا بفرست. يعقوب از وى پرسيد: ميل دارى با آنها بروي؟ يوسف جواب داد:(آرى. در اين وقت يعقوب اجازه داد و يوسف جامه خود را پوشيد و همراه برادران رفت.)
17- يوسف/ 17.
18- مجمعالبيان: ج 5،ص 217.
19- يوسف/ 18.
20- همان، ص 218.
21- همان.
22- يوسف/ 19.
23- يوسف/ 16.
24- يوسف/ 20.
25- يوسف/ 21.
26- مجمعالبيان: ج 5، ص 220.
27- يوسف/ 22.
28- همان.
29- عنكبوت/ 69.
30- طلاق/ 3.
31- نحل/ 97.
32- يوسف/ 22.
33- يوسف/ 24.
34- يوسف/ 24.
35- يوسف/ 25-26.
36- يوسف/ 23.
37- در معناى اين آيه بيش از هفت قول ذكر شده كه شايد با توجه به جوانب قضيه اين معنا از همه بهتر و مناسبتر با شاءن يوسف و مقام آن بزرگوار باشد. ر.ك : تفسير مجمعالبيان و الميزان: ذيل آيه فوق.

 
عکس روز
 

 
 
نوا
 

Salavate emam reza

 
 
ورود اعضاء
   
 
اخبار قرآني
 
 
  مرحله پایانی سومین مسابقات حفظ قرآن کریم ویژه حفاظ شعب موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام
  محفل انس با قرآن کریم به مناسبت ایام بهار قرآن در محل بنیاد تعاون سپاه کشور
  موسسه فرهنگی قرآن وعترت ثامن‌الائمه علیه السلام در نوزدهمین نمایشگاه بین المللی قرآن و عترت اصفهان
  حضور پسران ودختران نسیم رحمت در جشن انقلاب و راهپیمایی ۲۲ بهمن ماه سال 1402
  مراسم آیین نمادین زنگ انقلاب به مناسبت دهه فجر
  جشن عبادت دانش آموزان سوم دبستان دخترانه نسیم رحمت
  حضور خادمان امام رضا در دبستان و پیش دبستانی پسرانه نسیم رحمت
  جشن پایان سال تحصیلی نوآموزان پیش دبستانی های موسسه فرهنگی آموزشی نسیم رحمت رضوی
  برگزاری همایش اساتید، مربیان و معلمین موسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیهم السلام و نسیم رحمت رضوی
  برگزاری محفل انس با قرآن کریم در شهر افوس با همکاری مؤسسه فرهنگی قرآن و عترت ثامن الائمه علیه السلام
 
 
 
میهمانان دانشجویان خردسالان   فارسی العربیة English
كليه حقوق اين سايت مربوط به مؤسسه ثامن الائمه(ع) ميباشد